سروَک یک جامعه مدنی کوچک است که ما در آن زندگی می‌کنیم و یاد می‌گیریم.

چگونه جهان را تغییر دهیم؟

یکی از کارهای ما در سروک این است که کتابها و منابعی را معرفی کنیم که یا برای نوجوانان یا برای خانواده‌هایشان راهگشا باشد و ایده‌هایی را طرح کند که سروک نیز برای تحقق آنها شکل گرفته است. امروز می‌خواهیم به کتاب «چگونه جهان را تغییر دهیم» بپردازیم.

این کتاب به ما می‌آموزد که یکی از مهمترین نگرشهایی که هم ما و هم فرزندانمان باید در وجودمان نهادینه کنیم این است که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، در حال اثرگذاری بر جهان هستیم. این تصور ناامیدانه که رد پایی از ما در اینهمه تلاطم جهان برجای نمی‌ماند، تفکری است که با شکوفایی و درخشش زندگی، سرِ ستیز دارد. همچنین وقتی باور نداریم که بر جهان اثرگذار هستیم، بالطبع هرگز به این سوال مهم فکر نمی‌کنیم که چطور می‌توانیم گامی موثر و معنادار در جهت بهترشدنِ اوضاع برداریم.

«چگونه جهان را تغییر دهیم» کتابی کوچک و بسیار راهگشا در این راه است که هم حتی خودِ نوجوانان هم می‌توانند بخوانند و لذت ببرند. این کتاب، از مجموعه کتاب‌های مدرسه زندگی است. مدرسه زندگی، موسسه‌ای در لندن است که آلن دوباتن، فیلسوف و نویسنده بریتانیایی آن را تاسیس کرده است. این موسسه، آثاری منتشر می‌کند که هدفشان به کار بستن فلسفه، هنر، ادبیات، روانشناسی و… در زندگی روزمره است. هدف این مجموعه به گفته موسس آن، کند و کاو در پرسش‌های اساسی زندگی است. 

جان پل فلینتوف، مولف این کتاب، یک نویسنده و گوینده رادیو تلویزیون است.  او در کتاب «چگونه جهان را تغییر دهیم» نخست معتقد است که باید بر ناامیدی اینکه برای جهان کاری از ما ساخته نیست غلبه کنیم. در اولین گام، با آگاه شدن به این واقعیت که ما مدام در حال تغییر دادن جهان و تاثیرگذاری بر آن هستیم.

چگونه جهان را تغییر دهیم، ابتدا ما را تشویق می‌کند بر ناامیدی چیره شویم و بدانیم برای تغییر در جهان گاه ساده‌ترین و دم دستی‌ترین کارهایی که از ما برمی‌آید، تاثیرات بزرگی به دنبال دارد. فلینتوف در ابتدای راه از ما می‌خواهد ابتدا انگیزه‌مان را روشن کنیم، ببینیم چه می‌خواهیم و تعریفمان از چیزی که می‌خواهیم تغییر دهیم چیست، و به چه چیزهایی برای تحقق آن نیاز داریم.

او مثال‌های بسیاری از امور کوچکی می‌آورد که جریانساز شدند. فلینتوف معتقد است اگر فکر می‌کنید تلاش‌هایتان ممکن است تعیین‌کننده نباشد، باز هم لازم است تلاش کنید، اما از طرف دیگر تاکید می‌کند که 

«تا ندانید چه چیزی را می‌خواهید درست کنید، در نهایت هیچ کاری از پیش نمی‌برید». 

او معتقد است که پس از روشن شدن هدف، امید به کارمان می‌آید، اما امید ایده‌ای ذهنی نیست، بلکه چیزی است که وقتی دست به کار شدیم، سراغمان می‌آید: 

«وقتی خلاقانه با جهان سرگرمیم، یعنی داریم روی آن اثر می‌گذاریم…بخشی از مسئله تغییر جهان، مربوط به توجه به علایق و مهارت‌های خودمان می‌شود».

فلینتوف در کتاب چگونه جهان را تغییر دهیم، مسئله تغییر جهان را که امری بزرگ و غیر قابل دسترس به نظر می‌رسد، شرح می‌دهد و آن را به ایده‌ای در دسترس و ممکن بدل می‌کند؛ برای مخاطبانی که در ابتدا برایشان سخت است که باور کنند، در تمام طول مدت زندگیشان در حال تاثیرگذاری بر جهانند. کتاب چگونه جهان را تغییر دهیم را مهرناز شیرازی عدل ترجمه و نشر هنوز با موافقت آلن دوباتن منتشر کرده است. این که کتابها را با موافقت نویسندگان آنها، ترجمه کنیم از کارهای بسیار زیبایی است که این روزها در کشور ما رواج بیشتری یافته است و حس خواندن کتابهای خوب را دوچندان می‌کند.

زمان انقلاب در یادگیری فرا رسیده است.

کن رابینسون (انگلیسی: Ken Robinson‎؛ زادهٔ ۴ مارس ۱۹۵۰) پدیدآور، سخنران، متخصص آموزش و پرورش، خلاقیت و نوآوری اهل بریتانیا است. او مدیر هنر در پروژه‌های مدارس (۱۹۸۵–۱۹۸۹) و استاد آموزش هنر در دانشگاه واریک (۱۹۸۱–۲۰۰۱) بود. دو سخنرانی مشهور او در رویداد TED درباره آموزش و پرورش بسیار شنیدنی است.

راابینسون بر این باور است که برای موفقیت دانش‌آموزان، آموزش و پرورش باید در سه حوزه متحول شود. در حوزه اول، با ارائه طیف گسترده‌ای از درس‌های مختلف و تشویق توجه به ویژگی‌های فردی در فرایند آموزشی، بر تنوع موجود افزوده شود. دوم اینکه با تدریس خلاق که آن هم به آموزش باکیفیت بالای معلمان بستگی دارد، کنجکاوی را تقویت کرد. در نهایت اینکه با بهره‌گیری از فرایندهای غیرمستقیم که تأکید کمتری بر آزمون‌های استاندارد دارند و دادن مسئولیت تعیین درس آموزشی به هر مدرسه و هر معلم، به تقویت خلاقیت پرداخت. او بر این باور است که بخش قابل توجهی از نظام آموزشی در ایالات متحده دانش‌آموزان را به سمت راحت‌طلبی، پیرو بودن و استانداردسازی می‌برد و تأکید چندانی بر خلاقیت ندارد. او بر این نکته تأکید دارد که فقط در صورت می‌توانیم به موفقیت برسیم که آموزش و پرورش را یک نظام ارگانیک و زنده (و نه یک ساختار مکانیکی) بدانیم.

وی چند روز پیش (21 آگوست 2020) از دنیا رفت و با به همین مناسبت یکی از سخنرانیهای او را منتشر می کنیم. او در این سخنرانی کوتاه و مفرح و تامل برانگیز، در مورد تغییرات بنیادین از مدارس استاندارد به آموزش متناسب برای هر فرد و خلق شرایطی برای شکوفا شدن استعدادهای ذاتی کودکان صحبت می کند.

 

 

کوه دوم

کوه دوم عنوان کتابی است از دیوید بروکس. او در این کتاب درباره چیزی صحبت می کند که دغدغه ما در سروک هم هست. این که ما فرزندانمان را برای بالارفتن از یک کوه در زندگی آماده می‌کنیم، در حالی که زیستن در کوه دوم است که زندگی ما را معنادارتر و لذت‌بخش‌تر می‌کند. این کتاب از آن دست کتابهایی است که بزرگترها باید بخوانند هم برای حالِ خودشان و هم برای آینده فرزندانشان. یکی دیگر از فواید خواندن چنین کتابی، این است که ما آگاه می‌شویم که دغدغه‌های عمیق انسانی در سراسر جهان وجود دارد و این همان چیزی است که ما انسانها را فارغ از سلیقه و عقیده و میزان رفاه و زبانمان به یکدیگر پیوند می دهد.

صدایی در گوش ما شبانه‌روز زمزمه می‌کند که «خانه‌ای بخر، کاری بکن کارستان، زندگی‌ات را بساز، به‌دنبال خوشبختی باش». و تقریباً همه‌مان گوش‌به‌فرمانِ این صداییم. اما پس از چند سال به دره‌ای عمیق پرتاب می‌شویم: کارنامۀ موفقیت‌هایمان را که بالاوپایین می‌کنیم تنها چیزی که به چشم می‌خورد پوچی است. یا تا پایان عمر در این دره می‌مانیم یا، به‌قول دیوید بروکس، از کوه دومِ زندگی‌مان بالا می‌آییم، آنجایی که زندگی دوباره معنا می‌شود. بروکس در کتاب جدیدش توضیح می‌دهد که چگونه زندگی در کوه دوم ما را متحول می‌کند.

اگر علاقمند بودید، قبل از مطالعه کتاب، این مقاله از دیوید بروکس را در وبسایت ترجمان بخوانید تا با دیدگاههای او بیشتر آشنا شوید.

خوشحالیم که سروک، جایی است برای پرداختن به دغدغه‌هایی که در کوه دومِ زندگی اهمیت می‌یابند چون برای پرداختن به مهارتهای لازم برای صعود از کوه اول زندگی، هزاران هزار موسسه و نهاد آموزشی در جهان دست به کارند.

آیا نوجوانانِ ما کمک‌گرفتن را آموخته‌اند؟

 

 مقاله ای به قلم حنیف‌رضا جابری‌پور (مشاورِ ارشد «بنیادِ کودکِ استرالیا» و دانشجوی دکتریِ در دانشکده‌ی آموزش در دانشگاه موناش، ملبورن، استرالیا). 

علت انتخاب این مقاله و بازنشر آن در سروک یکی از بندهای پایانی این مقاله است که می گوید:

 

“بالاخره زمانی خواهد رسید که نوجوانان‌مان به انواع و اقسام دلایل، نمی‌خواهند با ما حرف بزنند. لازم است آن موقع بزرگسالان امن، آشنا، و مسؤولی در زندگی آن‌ها وجود داشته باشند تا گزینه‌ی اول بچه‌ها برای مشورت و گفتگو شوند.” فکر می‌کنم تأمین این حاشیه‌ی امن رابطه‌ی مستقیمی با مهارت و میل مادرها و پدرها به کمک‌گرفتن متقابل از دیگران باشد.

 

سروک می‌کوشد که یک چنین جمعِ آگاه و مسئولی در کنار نوجوانان باشد. متن کامل این مقاله ارزشمند را در وبسایت صدانت یا در ادامه همین مطلب مطالعه کنید.

 

در ستایشِ کمک‌خواستن

 

کمک‌گرفتن به مثابه‌ی احساسِ ضعف

کمک‌گرفتن برای من کار سختی است. برایم آسان نیست که برای انجام یک کار یا در مورد شرایطی که در آن قرار دارم از کسی کمک بخواهم. حتی اگر کسی خودش بیاید سراغم و پیشنهاد کمک بدهد، معمولا با سختی می‌پذیرم. این روحیه سبب شده است (و می‌شود) که برخی کارهای دشوار را به خوبی به پایان نرسانم یا از برخی شرایط پیچیده‌ی زندگی آسیب ببینم.

روزی به انباری خانه رفته بودم تا یک میز نه چندان سنگین را بیرون بیاورم. دست کم دو نفر در خانه بودند که می توانستم از آنها کمک بخواهم تا با هم میز را بیاوریم. اما به طور خودکار به تنهایی وارد این کار شدم. هنگام خارج شدن از در انباری یکی از پایه های میز بین دیوار و در گیر گرد. سعی کردم میز را بیرون بکشم اما اندازه‌ی بزرگ میز و جا دست نداشتن در آن راهروی نسبتا تنگ باعث شد  تا تعادلم به هم بخورد. برای به دست آوردن تعادل، ناخودآگاه به میز فشار آوردم و پایه میز ترک برداشت و لق شد. خیلی اعصابم خرد شد.

اولین چیزی که به ذهنم آمد جمله‌ای ملامت‌گونه بود: “می‌مُردی از یک نفر کمک می‌گرفتی؟ بیا! تحویل بگیر!” ظرف مدت کوتاهی قوای توجیه‌گیر وجودم با حداکثر تلاش در جهت خلاصی از عذاب وجدان، فعال شدند. “مگه چیه؟ اصلا کی گفته که آدم باید از دیگران کمک بخواهد؟ صائب همینطوری روی هوا که نگفته دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز/ پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.” ابتدا تلاش کردم موضوع را انکار کنم و زیر فرش بزنم. اما خودم هم می‌دانستم که دارم هوچی‌گری درمی‌آورم. کمک‌خواستن برای جابجا کردن میز هیچ ربطی به آبرو ندارد. قطعا بی‌آبروییِ شکستنِ میز بیشتر از کمک خواستن برای جابجایی سالم میز است. مدتی زمان لازم بود تا بتوانم آرامشم را بازیابم و کمی گردن فرود آورم و با فروتنی بیشتر به این موضوع فکر کنم. بزرگترین کشف در این مسیر یک سوال بود: “کمک‌گرفتن از دیگران برای تو نشانه‌ی چیست؟

به زودی متوجه شدم که کمک‌گرفتن از دیگران بیش از هر چیز و پیش از هر چیز برای من نشانه‌ی ضعف است. فکر می‌کنم که حتما ضعفی در من هست که از کسی کمک می‌گیرم. از آن بالاتر اینکه این ضعف را به محدوده‌ای خاص در وجودم محدود نمی‌کنم، بلکه در کسری از ثانیه آن را به همه‌ی هویت و شخصیتم نسبت می‌دهم و “من”  آدمی ضعیف می‌شوم. کمک‌گرفتن می‌تواند نشانه‌ی بی‌عرضگی من هم باشد. انگار کمک خواستن از دیگران را این‌گونه فهمیده‌ام که تنها وقتی در کاری ضعف دارم یا ناتوان هستم باید کمک بخواهم. درخواست کمک یعنی اینکه من برای امور مربوط به خودم کافی نیستم. با این شاکله‌ی ذهنی، امروز از دیگران کمک می‌گیرم و تا ده روز بعد ذهنم مشغول ضعف و ناتوانی خودم است. شما ببینید چه قدر موانع برای کمک‌خواستن دارم! وقتی چنین می‌اندیشم چرا باید کمک بخواهم؟ چرا باید با هر بار کمک خواستن خودم را در چنین ورطه‌ی هولناکی بیندازم؟ گیرم که کمک گرفتم، بعد از آن با آن همه احساس ضعف و حسِ منفی از ضعیف‌بودن چه کنم؟ انصافاً شکستنِ پایه‌ی میز از تحمل این حال بهتر است!

شما ببینید در ذهن من چه می‌گذرد: “اسباب‌کشی را خودم از پسش برمی‌آیم. جابجایی میز تلویزیون را خودم می‌توانم. بچه را خودم می‌خوابانم. زندگی را خودم یک جوری تنهایی هَندِل می‌کنم!” خلاصه اینکه اصولاً همه‌ی هندوانه‌ها را خودم به‌تنهایی بلند می‌کنم. “چه اشکالی دارد که از دو نفر کمک بگیری؟” برای این هم هزار جواب دارم. “نمی‌خواهم دیگران را به زحمت بیندازم. همه گرفتاری‌های خودشان را دارند. اگر قرار بود دیگری برای این کار وقت بگذارد که دیگر خودم وقت نمی‌گذاشتم. خودم سریع‌تر انجامش می‌دهم.” من با کمک‌گرفتن یک مساله‌ی دیگر هم دارم. “هر بار که کمک بخواهی زیر دِین کسی می‌روی. یک بدهی به شخص کمک‌کار بالا می‌آوری. بعداً باید جبران کنی”. بپذیرید که با این ذهنیت کمک‌گرفتن سخت است.

من تا جایی که می‌توانم زیر دِین کسی نمی روم، هر چند که گاهی اوقات به قیمت بدهکار شدن به اعصابم، بدنم، کمرم، مفاصلم، نشاطم، و حتی اعضای خانوده‌ام تمام شود. البته این را هم به مرور دریافته‌ام که کمک نگرفتن اغلب اوقات ممکن نیست. تو یا فروتنانه از انسان‌های اطرافت کمک می‌گیری و یا به ناچار وام‌دار جسم و جان و عمرت می‌شوی. به عبارت  دیگر فهمیدم که وقتی کاری از من بزرگ‌تر است و یا فراتر از مجموعه‌ی توانایی‌های بدنی‌، بنیه‌ی ذهنی، دانش، و استعداد من است و برای انجام آن زیر بار تقاضای کمک نمی‌روم، نتیجه‌اش یا خراب شدن کار، یا طولانی‌ شدن آن، یا آسیب به خودم، یا آسیب به اطرافیانم و یا همه گزینه‌های فوق است! من گاهی دیگران را که برای “هر کاری” کمک می‌گیرند می‌بینم و در دلم به حال‌شان ترحم می‌کنم. به خودم هم افتخار می‌کنم که چه موجود مستقلی هستم. چشم را بر تمام آسیب‌هایی که می‌زنم می‌بندم، و مجیز تک‌رَوی‌های خودم را می‌گویم. خر برفت و خر برفت ….

شما کاسه‌ی زیر نیم‌کاسه‌ام را از اینجا ببینید که از قضا وقتی کسی از خودم کمک می‌خواهد خیلی هم خوشم می‌آید و حتی تشکر هم می‌کنم که از من کمک خواسته است. خلاصه تکلیفم با خودم خیلی معلوم نیست. بالاخره کمک‌گرفتن خوب است یا نه؟ کشف دیگرم این است که فهمیده‌ام این روحیه ریشه‌ در گذشته‌ام دارد. “آدم‌ها باید خودشان بفهمند کِی به آدم کمک کنند.” این جمله، تکراری است که از گذشته در گوشم می‌پیچد. نمی‌دانم از کجا و کِی، اما این جمله را بارها در کودکی و نوجوانی شنیده‌ام.

خلاصه‌اش این‌که من، به هزار و یک دلیل، زیر بار کمک خواستن از دیگران نمی‌روم!

پنجره‌ای جدید

زن و شوهری هر روز صبحانه را کنار پنجره‌ی قدی آشپزخانه که مشرف به حیاط همسایه بود می‌خوردند. مرد اغلب گله می‌کرد که چرا همسایه‌ی ما خودروی سفیدش را خوب نمی‌شوید. ماشین به این زیبایی همیشه لکه دارد. یک روز صبح وقتی بر سر میز آمد، با تعجب به حیاط همسایه نگاه کرد و به همسرش گفت: “تو از حرف‌های من چیزی به همسایه گفتی؟ ماشینش امروز خیلی تمیز است.” زن نگاهی به بیرون انداخت و گفت: “نه عزیزم. من به آن‌ها حرفی نزدم. فقط شیشه‌ی خودمان را پاک کردم.”

یک روز شنیدم یک نفر، دیگری را نشان می‌دهد و می‌گوید فلانی خیلی خوب کمک می‌گیرد. مانده بودم که این دیگر چه جور تعریفی است. با خودم گفتم “هنر می‌کند! عرضه دارد کارش را خودش انجام دهد.” مدتی بعد در یک دوره‌ی آموزشی شنیدم که می‌پرسیدند چه کسانی در کمک‌گرفتن خوب هستند؟ با تعجب دیدم دو سه نفر دست بلند کردند و تحسین شدند. هر چه در چهره و کلام و منش آن‌ها جستجو کردم، چیزی از جنس ضعف و ناتوانی نیافتم. آن روز آغازی بود بر پایان توهم “مستقل بودن یعنی کمک نخواستن. کمک خواستن یعنی ضعف. تکروی یعنی توانایی.”

آن دو تجربه چشم‌هایم را شستند و عینک قضاوت در مورد آدم‌هایی که درخواست کمک می‌کنند را از چشمم برداشتند. بعد از آن برای مدت طولانی‌ای مشاهده‌گر آن‌ آدم‌ها بودم. به مرور چیزهایی مشاهده کردم که مانده بودم این چیز‌ها قبلا کجا بودند که من نمی‌دیدم.

نکند کمک خواستن از دیگران اتفاقاً نشانه‌ی توانمندی باشد؟ نکند درخواستِ کمک نیازمند حدی از فروتنی است؟ نکند از قضا این کمک‌گرفتن از دیگران است که عرضه می‌خواهد؟ این‌ سوال‌ها تنم را می‌لرزاندند. این لرزش‌ها بود که شاکله‌ی ذهنی قبلی را فرومی‌ریخت و جا را برای باورهای جدیدی در مورد کمک‌گرفتن باز می‌کرد.

شاید

کمک خواستن نشانه‌ی شجاعت در پذیرشِ این است که من نمی‌توانم کاری را آن طور که باید و شاید به تنهایی انجام دهم.

کمک خواستن از دیگری نشانه‌ی ‌تعهد من به بهبود شرایط زندگی خود و خانواده‌ام است.

کمک خواستن از عشق من به آن‌هایی می‌آید که زندگی‌شان به زندگی من پیوند خورده است.

کمک خواستن وسیله‌ای است که به دیگران به نحو مثبتی پیوند بخورم و به آن‌ها احساس مفید بودن بدهم.

کمک خواستن می‌تواند نشانه‌ی فروتنی من باشد.

کمک خواستن می‌تواند باعث شود نتایج بهتری از روزها و ساعت‌های زندگی بگیرم.

کمک خواستن باعث می‌شود که ما آدم‌ها کمتر احساس تنهابودن کنیم.

کمک خواستن از دیگران، جمع‌مان را جمع‌تر می‌کند.

شاید!

ما پدر و مادرها

ضرب‌المثلی در زبان انگلیسی هست که می‌گوید “برای بزرگ کردن یک بچه، یک روستا آدم لازمه.”[۱] شاید معادل فارسی این عبارت «همسایه‌ها یاری کنید تا من بچه‌داری کنم» باشد. البته این جمله برساخته‌ی من از روی یک ضرب‌المثل فارسی است که هیچ‌وقت دوستش نداشته‌ام و لحن و کنایه‌ی مستتر در آن را نمی‌پسندم. بگذریم. با استرالیایی‌ها و اروپایی‌ها که در مورد راه و رسم فرزندپروری گفتگو می‌کنی اغلب افسوسی در کلام‌شان در مورد تنهایی مادرها و پدرها در بزرگ کردن بچه به گوش می‌رسد. اغلب می‌گویند که واقعا برای بزرگ کردن بچه، یک روستا آدم لازم است. می‌گویند چه حیف که ساختارهای شهرنشینی و اجتماعی جدید، این فرصت را از ما و بچه‌هایمان گرفته است. می‌گویند خوش‌به‌حال شما که در کشورتان پدر و مادر جوان هنوز حمایت و راهنمایی خانواده‌هایشان را دارند. من گاهی فقط نفس عمیق می‌کشم و گاهی هم می‌گویم که ما هم داریم آرام به همان مسیر می‌رویم. با خودم فکر می‌کنم که چه اشکال دارد که همسایه‌ها یاری کنند تا من بچه‌داری کنم؟ شما به جای کلمه‌ی همسایه بگذارید مامان‌بابا، بگذارید رفیق‌رفقا … این تصور از کجا آمده که من باید به تنهایی بچه بزرگ کنم؟ پس کمک دیگران چه ‌می‌شود؟ کمک‌گرفتن از دیگران چه ‌می‌شود؟

طی سال‌های گذشته در گفتگو با مادرها و پدرهای ایرانی و استرالیایی، و بعضا هندی، چینی، و اروپایی توجهم به چند مانع جلب شده که بر سر راه کمک‌گرفتن از “روستاییان اطراف” در مجموعه‌ی کارها و مشغله‌های مربوط به بزرگ کردن بچه‌ها، قرار دارند:

اول، همه‌ی موانع درونی‌ای که در خودم در مورد کمک‌گرفتن از دیگران سراغ دارم و پیش از این برشمردم.

سبک زندگی‌ انفرادی و گسسته‌ی این روزهای بشر ارتباط‌های رودررو را کم می‌کند و البته مانعِ یاری کردن یکدیگر و کمک خواستن از یکدیگر می‌شود.

احساس مالکیت نسبت به فرزندان که به مرور (یا شاید از ابتدای تولد) جای احساس مسئولیت و مراقبت را گرفته است. این احساس باعث می‌شود که والد خود را تعیین کننده‌ی متغیرهای زندگی کودک بداند و تا حد امکان دسترسی دیگران و تاثیرگذاری آن‌ها را بر مایَملک خود محدود کند. این رویکرد به طور طبیعی مانع از کمک‌گرفتن از دیگران می‌شود.

بسیاری از سبک‌های فرزندپروری این روزها آن‌قدر جزئی، دقیق، و موشکاف شده‌اند که گویا به پدر و مادرها دستورالعمل آشپزی می-دهند. تجویزهای این سبک‌ها و مکاتب فرزندپروری به حدی وارد مصادیق زندگی شده است که ناخودآگاه مادر و پدر را به جای ارتباط پرنشاط و سالم به سمت جزئی‌نگری و اجرای توصیه‌ها می‌برند. پدر و مادر دائم در حال مقایسه‌ی حال و رفتار خودشان و بچه-هایشان با نسخه‌ها و خط‌کش‌های از پیش طراحی شده‌اند. تبعاً در چنین شرایطی مادربزرگ و پدربزرگ، همسایه، دوست، و آشنا تنها کاری که می‌کنند خراب‌کاری است!

ارتباطات، شبکه‌های اجتماعی، تلگرام و فیس‌بوک و اینستاگرام به طور خاص، و به طور کلی اخبار، این روزها هر اتفاقی در هر جای کشور و بلکه در هر گوشه‌‌ی دنیا می‌افتد را به اطلاع همگان ‌رسانده و مخاطب و لایک جمع می‌کنند. اگر در گوشه‌ای از دنیا خطری متوجه کودکی باشد، حالا دیگر متوجه همه‌ی بچه‌ها است. اگر اتفاق ناگواری برای کودکی بیفتد، در نظر پدر و مادرهای بینوا، این اتفاق در کمین همه‌ی ‌کودکان است. در این شرایط همه محتاط‌تر می‌شوند و ترجیح می‌دهند کودکان را بیشتر نزدیک خود نگاه دارند.

آموزش‌های خودمراقبتی و رشد جنسی لازم‌اند و هزار مزیت دارند. اما برخی سبک‌های این آموزش بیش از این‌که بر پایه‌ی آگاهی دادن باشند و والد و کودک را مجهز کنند و به اجتماع ببرند، بر پایه‌ی ترس بنا شده‌اند و والد را چنان ترسان و لرزان و بدبین می‌کنند که جز آغوش خودش جای امن دیگری برای کودک سراغ ندارد.

این‌ها برخی موانعی هستند که ما را از برآوردن نیازهای خودمان و کودکان‌مان باز می‌دارند. ما در فرزندپروری نیاز به کمک‌گرفتن از دیگران داریم تا مقداری زمان و انرژی برای خودمان داشته باشیم که فضای شخصی خود را به عنوان یک انسان، سر و سامان دهیم. نیاز به کمک داریم تا نفسی تازه کنیم و برای بچه‌هایمان والد قِبراقی باشیم. نیاز به کمک داریم تا فرزندان‌مان بزرگسالان امن و مسئولی غیر از پدر و مادر خود را تجربه کنند. این بخشی از رشد عاطفی و اجتماعی آن‌هاست. کودکان ما و اطرافیان‌مان نیاز دارند تا ما با کمک‌گرفتن جریان محبت و عاطفه را در زندگی جاری کنیم. محبت و عاطفه‌ای وقتی یک‌جا بماند کدری به بار می‌آورد و وقتی جریان دارد زلالی.

 کلام آخر: رفع موانع قبل از اینکه بزرگ شوند

مدت‌ها پیش مقاله‌ای خواندم از گابُر ماته[۲]، پزشک و روان‌شناس لهستانی-آمریکایی. حرف مقاله در مورد اتفاق ناخوشایندی بود که برای نسل‌های جدید در حال وقوع است. مشاهده‌ی او این بود که تحت تاثیر شبکه‌های اجتماعی و ارتباطات مجازی، گروه هم‌سالان منبع اصلی الهام‌ گرفتن، تصمیم‌گیری و مشورت نوجوانان و جوانان شده‌ است. او این را برای این نسل آسیب‌زا می‌دانست. تاکید داشت که در عین اهمیت ارتباط بچه‌ها با هم‌سالان خودشان، مهم است که نسل مادران و پدران کماکان به عنوان نقطه‌ی ‌امن بچه‌ها و محل رجوع آن‌ها در روزها و شرایط بحرانی باقی بماند.

اما پیشنهاد کلیدی گابُر با یک هشدار آغاز می‌شد که از مشاهده و تجربه برآمده بود. “بالاخره زمانی خواهد رسید که نوجوانان‌مان به انواع و اقسام دلایل، نمی‌خواهند با ما حرف بزنند. لازم است آن موقع بزرگسالان امن، آشنا، و مسؤولی در زندگی آن‌ها وجود داشته باشند تا گزینه‌ی اول بچه‌ها برای مشورت و گفتگو شوند.” می‌گفت ما باید گروهی از بزرگسالان عاقل و مورد اعتماد دور و برمان داشته باشیم و به مرور روابط محکمی میان کودک و نوجوانمان با آن‌ها بسازیم. این ارتباط و حلقه‌ی حمایتی چاره‌ای ندارد جز اینکه سال‌ها قبل در خانواده شکل گرفته باشد و برای بچه‌ها تثبیت شده باشد. تصور کنید که احساس ما نسبت به برخی اطرافیان از خانواده و دوستان، به گونه‌ای باشد که خیال‌مان راحت باشد که اگر کودک یا نوجوان‌مان حرفی را به من نزد (که گاهی نمی‌زنند)، اولین گزینه‌اش برای دردل یا مشورت یکی از این بزرگ‌سالان مسئول خواهد بود. فکر می‌کنم تأمین این حاشیه‌ی امن رابطه‌ی مستقیمی با مهارت و میل مادرها و پدرها به کمک‌گرفتن متقابل از دیگران باشد.

در طول سال‌هایی که در ایران و استرالیا با خانواده‌ها و مربیان کار کرده‌ام، همواره پرسش کلیدی‌ای که از خودم شد را از مخاطبانم پرسیده‌ام: “چه کسانی در کمک‌گرفتن خوب‌اند؟” معمولا کمتر از بیست درصد حاضران پاسخ مثبتی به این پرسش داده‌اند. اوایل فکر می‌کردم این‌که کمک‌گرفتن راه-دستمان نیست جزو ویژگی‌های فرهنگی ما ایرانی‌هاست. اما بعده‌ها دیدم که از یک جمع بیست نفره‌ی والد یا مربی استرالیایی هم حداکثر چهار پنج نفر ابراز می‌کنند که با کمک‌گرفتن راحت‌اند. بنابراین نظریه‌ام را در مورد ویژگی فرهنگی ایرانی به یک خصوصیت بشری تعمیم دادم. به نظرم می‌رسد که کمک‌گرفتن برای اکثر ما آدم‌ها، آسان نیست. مجموعه‌ی موانعی که در طول این نوشتار بیان شد، می‌توانند بر سر راه هر انسانی که نیاز به کمک داشته باشد پدید ‌آیند. تجربه‌ی من این است که برطرف کردن این موانع در بزرگسالی گاو نر می‌خواهد و مرد کهن. به همین دلیل داشتم فکر می‌کردم که چه‌طور می‌توان از کودکی به بچه‌ها کمک کرد تا کمک‌گرفتن و موانع آن را خوب بشناسند. این موانع در سن و سال پایین‌تر مانند خود بچه‌ها کوچکتر و منعطف‌تر هستند. داشتم فکر می‌کردم که چه‌طور می‌توان کمک کرد که بچه‌ها با ویژگی‌های جسمی، عاطفی، ذهنی، و شناختی خود آشنا شوند و به موقع کمک خواستن را تجربه کنند. تصورم این است که تجربه‌های موفق یاری‌گرفتن از هم‌سالان و بزرگسالان می-تواند به مرور برای بچه‌ها تبدیل به یک سرمایه شود. به مرور تصویر ذهنی آن‌ها از خودشان کسی می‌شود که هر گاه نیاز دارد می‌تواند انسان-های امن، مسؤول، و توان‌مندی در اطراف خود بیابد و روی کمک آن‌ها حساب کند. تصور کنید چه دنیای امنی می‌شود آن دنیا.

[۱] It takes a village to raise a child.

[۲] Gabor Mate

 

جایزه صلح نوبل 2020

🎥 برنده نوبل صلح را بشناسید

🔹 در سال ۲۰۲۰، جایزه نوبل صلح به «برنامه جهانی غذا» رسید.

🔹 اما این برنامه چیست و چرا نوبل گرفت؟ در این گزارش کوتاه ببینید.

 

دوستی‌های بچه‌ها در قرنطینه

🔹 ماندن دانش آموزان در خانه روابط دوستانه آنها را نیر دستخوش تغییراتی کرده است. یکی از ایده های اساسی سروک، همین بازسازیِ دوستی‌های بچه‌ها در فضایی سرزنده و روبه رشد است. 
حالا نیویورک تایمز به این موضوع پرداخته و نقل قولهایی از بچه ها درباره دوستی‌هایشان نقل کرده است که قابل تامل است:

بخشهایی از حرفهای بچه ها که در متن این مقاله آمده است:
🌱 «با اینکه پیش از این هم با دوستانم نمی جوشیدم؛ اما کرونا زندگی اجتماعی من را کاملاً نابود کرد. پیش از این، موقع ناهار کنار بچه ها بودم، هرچند هیچ صحبتی بین ما نبود؛ اما الان به هیچ وجه با کسی صحبت نمی کنم زیرا در هیچ یک از گروه های مجازی عضو نیستم.»

🌱 «احساس می کنم کرونا فرصت های بیشتری برای یافتن دوستان جدید به من داده است. قبل از قرنطینه ، من فقط چند دوست اصلی داشتم، که نمی توانستیم در زمان مدرسه گعده بگیریم و اوقاتی را با هم بگذرانیم. اما با بازگشایی مدارس، من اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم تا با بسیاری از افراد جدید ارتباط برقرار کنم و از این فرصت برای یافتن دوستان جدید استفاده کردم. اکنون به دوستانی که در حین قرنطینه به صورت آنلاین پیدا کرده ام نزدیکتر شده ام… دیدار با دوستان قدیمی تر هنوز هم برایم نشاط بخش است.»

مرزهایی که مرز نیستند…

گاهی یک تصویر به اندازه تاریخ با ما حرف می زند. نگاه کنیم به مرز سه کشور بلژیک، هلند و آلمان. چندتا از عکسها، مرز بلژیک و هلند را نشان می‌دهد و انسانهای که در دو طرف مرز ایستاده‌اند ولی هیچ فاصله‌ای بینشان نیست. حتی مرز از میان یک خانه عبور می‌کند. یعنی اهالی خانه در بلژیک آشپزی می‌کنند و در هلند می‌خوابند. در عکسی دیگر یک نقطه شگفت‌انگیز نمایش داده شده؛ یک نقطه که سه نمیکت دور آن قرار داده شده. اگر سه نفر روی این سه نیمکت بنشینند و به گفتگوی با یکدیگر مشغول شوند، یکی از آنها در هلند است، یکی در بلژیک و دیگری در آلمان. 

 

چه تجربه دل‌انگیزی است نگاه به جهان از این منظر… و آن بچه‌ها احتمالا وقتی بزرگ شوند، چقدر ذهنشان کم‌تعصب‌تر و مدارامدارتر خواهد بود…

  

حالا مرزهای کشورها و سرزمین‌ها که دستِ ما نیست ولی دست‌کم می‌توانیم اجازه دهیم انسانهای اطرافمان گاهی براحتی از مرزِ خودساخته ما رد شوند و پابرهنه از میان خانۀ وجودِ ما بگذرند. چه اشکالی دارد که دور باورها و عواطف و احساساتمان مرزهای سیم خارداری نکشیم؟ چه می شود اگر یک «علامت +» هم مثل عکسهای بالا از میانِ ما رد شود؟

 

نوجوانان را مستقیم خطاب قرار می‌دهم و می‌گویم متاسفم

جان سوینی از سال 2014 معاون نخست وزیر اسکاتلند و از سال 2016 وزیر آموزش و مهارت این کشور است.
وی در پارلمان حاضر شده و بابت تصمیمی که نوجوانان را آزرده است عذرخواهی می کند:
«…پیش از آنکه بخواهم چیز بیشتری بگویم، …باید عذرخواهی کنم… نوجوانان آزرده خاطر را مستقیم خطاب قرار دهم و بگویم که متاسفم…».