روایتِ «سینجیم اختتامیه»
زمان:
فصل ششم سروک | زمستان 1402در اختتامیه فصل ششم که روز دهم اسفند 1402 برگزار شد، ما علاوه بر مرور ماجراهای فصل، یک بازی دستهجمعی هم داشتیم.
ماجرای بازی از این قرار بود که همۀ ما یک سری لغت گفتیم و بعد لغتها را در یک جدول قرار دادیم. بعد در یک فرایند تصادفی، به هر نفر دو لغت اختصاص پیدا کرد. حالا هر کسی باید با آن دو لغت یک جمله میساخت. با این فرض که قرار است همه با هم به یک سفر برویم و جملاتی که میساختیم باید دربارۀ چیزهایی باشد که قرار است در این سفر با خودمان ببریم؛ و البته آن دو لغت تصادفی هم باید در جمله استفاده میشد…
و اما برخی از جملاتی که بچهها در این بازی ساختند:
• کتابهایم را میآورم که احساس تنهایی نکنیم.
• کلی هلههوله میآورم که آرام بنشینیم و غیبت کنیم تا همسایهها بیدار نشوند.
• مدادرنگی میآورم چون آنجا اینقدر عجیبوغریب است که باید مداد رنگی بخوریم.
• یک درخت به میآورم که از درختهای جادویی سروک است و هر کی از میوهاش بخورد یک ساعت میتواند پروار کند.
• مشعل میآورم که وقتی وارد خانۀ اژدها شدیم نترسیم.
• کتاب آشپزی میآورم که بعد از کلی بدوبدو بتوانیم از رویش یک چیزی درست کنیم.
• تشک میآورم که شب بیندازیم و وقت خواب ماه را ببینیم.
• ۲۵۰تا پیتزا میآورم که یک وقت گشنه نمانیم.